دل کده

بالا نشینی دیگر بس است، باید در قلب خانه کرد

دل کده

بالا نشینی دیگر بس است، باید در قلب خانه کرد

دل کده

یا مقلب القلوب

دل کده جایی است برای به انتظار نشستن...

انتظاری که نمی دانم کی محقق می گردد...

پیوندها

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پیامبر» ثبت شده است

پرواز با آب

سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۲، ۱۰:۴۵ ب.ظ

شنبه   1391/2/9        مسجدالنبی         11:20 صبح

امروز کمی متفاوت تر از روزهای قبل بود. بقیع، روضه، ستون توبه و رو به روی مزار پیامبر رحمت...

تنها چند گام با چهار امام ت فاصله داشته باشی... تنها چند گام با خیر خلق الله فاصله داشته باشی... تنها یک گام با ستون توبه فاصله داشته باشی...

محراب پیامبر در برابر چشمان ت باشد، بتوانی بروی و نماز بخوانی، اما بترسی... محمد(ص) کجا و من سیه رو کجا... مسیرت را تغییر می دهی... ستون توبه برازنده نماز گزاردن تو ست، نه محراب پیامبر...

"ابتدا باید با اشک ندامت چهره و بدن خاک آلود را که غبار معصیت فرا گرفته، شست. آن گاه است که پرواز شروع شد و حرکت به سوی شعله ها، شعله های فروزان عشق الهی است..."

در جوار ستون توبه به نماز می ایستی... اشک ندامت از چهره ات سرازیر می شود...گناهان ت به یادت می آید... در پیش معبود سرافکنده می شوی و سر به سجده می نهی... اشک ها غسل ت می دهند... احساس حقارتی سرشار از عظمت الهی تمام وجودت را در بر می گیرد... توبه می کنی...عزم بازگشت می کنی. طریقی را بر می گزینی که یقینا خالی از ابتلاء نیست، توبه سنج ها در جای جایش نصب شده اند... باز هم می ترسی... می ترسی که نمانی... این جاست که باید فریاد زنی: خدایا! خودم را به تو واگذار می کنم و واگذار کردنم را به تو را نیز به تو واگذار می کنم... بی همرهی خضر را بی فایده می بینی...

روضه را ترک می کنی، می روی و در برابر مزار حبیب الله می نشینی... تو گنه کار و چند قدمی مزار حضرت محمد(ص)؟

اشک ها همچنان سرازیر است... می خواهی دفترچه ات را در بیاوری و حالات ت را ثبت کنی، اما ترجیح می دهی بنشینی و تنها سلام دهی... اما صد حیف که پرده ها توان شنیدن پاسخ را گرفته اند... چشم ها توان دیدن "بل احیاء" را ندارند...

فاطمه(س) در ذهن ت جاری می شود... می شود که فاطمه هم در برابر پدر آرمیده باشد؟

صدای مهیبی در گوش ت می پیچد... زهرا را می بینی که چگونه در آتش عشق علی در خود می پیچد... بازوی آویزان زهرا در برابر چشمان ت تاب می خورد... چگونه تاب می آوری قامت خمیده اش را ببینی... صحنه ها آزارت می دهند... ای وای بر حسن که کوچه را دید...

حرف اضافی:

خدایا، خودت می دانی که نسبت به مادرم زهرا چقدر عشق می ورزم، می دانی که با نام ش حال م دگرگون می شود، می دانی که تحمل مصیبت زهرا را ندارم... خدای من، مولای من، عشق من، دوست دارم مرا به پیش مادرم، غم پرورم، پیش مادر اطهرم برسانی...

دامن دوست به دست

يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۱، ۰۵:۱۴ ب.ظ

پنجشنبه       91/2/7         مسجد النبی            5:40 عصر



سلام سید...

می دانم که زنده ای و حاضری و ناظر...

دست تقدیر چه می کند با من! می توانست جور دیگری رقم بخورد...

چرا باید با تو آشنا می شدم؟ شش ماه در فاصله 500 متری مزارت زندگی می کردم و هیچ از تو نشنیده بودم. اصلا قرار نبود در دانشگاه علوم پزشکی بابل



اصلا قرار نبود در دانشگاه علوم پزشکی بابل ادامه تحصیل دهم. یهدی من یشاء و یضل من یشاء...

آیا جز این است که خدا خواست در این لحظه به تو بیندیشم؟ من بی سر و پا کجا و سید کجا...

سید مرا دریاب... تو را به مادرت قسم مرا دریاب... تو را به جدت قسم مرا دریاب...

در این عالم راست بودن و راست رفتن و راست ماندن سخت است...

احتمالا اکنون در حال خندیدن به من هستی... با خودت می گویی این را ببین... در جوار پیغمبر(ص) و فاطمه(س) حسن(ع) و سجاد(ع) و باقر(ع) و صادق(ع) و ام البنین(س) و... هست و به من می گوید مرا دریاب...

آخر تو دردانه ای و من_ گنه کار...

آخر شنیده ام که تو هم از بازو و پهلو مورد عنایت قنفذ قرار گرفته ای...

دست ت چنان عفونتی کرده بود که بوی تعفن در تمام اتاق پیچیده بود...

دستی که قرار بود برای تیم شاهین سنگربانی کند، شده بود سنگربان چادر فاطمه... ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا...

دل شیر می خواهد راهی که رفتی... من بی سر و پا را چه به این درشت کاری ها...

مگر اینکه...

مگر اینکه خودت و جدت و مادرت عنایتی بفرمایید...

می بینی کودک را؟! در مسجد النبی چه راحت و بی خیال به بازی نشسته است! به او غبطه می خورم...

مدت هاست که بازی دنیا را جدی گرفته ام... حال آن که دنیا همانند بازی با لیوان این پسر بچه در مسجد النبی است...

"تا دیدم ش رفتم جلو روبوسی کردم. گفتم مبارک باشد. پزشکی قبول شدید. انگار برای ش اهمیتی نداشت. با تبسم گفت: هر وقت شهید شدم تبریک بگویید."

حرف اضافی:

من مرا رها نمی کند... حتی در این بارگاه مقدس...

کسی نیست که مرا از این تار عنکبوت رها کند...

...