از خود به در شدم؟
پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۱۱ ب.ظ
چهارشنبه 91/2/6 2:55 صبح فرودگاه مهرآباد
باورش برای آدم سخت می نماید. گاهی از رفتن دودل می شوم. سخت است. رفتن و نماندن. بارها تجربه نماندن را داشتم و می دانستم که این نماندن شاید آخرین تجربه رفتن باشد. اما باز هم باریکه های بقیع و صحنه های گرییدن گل های فاطمه انسان را متقاعد به رفتن و ماندن می کند. صدای شان را نمی شنوی! آخر علی گفته بود که آرام بگریند. آن ها هم آستین در دهان، دور از جمع گرییدن را تمرین می کردند. ژن تنهایی در این خاندان غالب است و از پدر و مادر به ارث می رسد. قدم زدن م را در بقیع تجسم می کنم و بدتر از آن آخرین دیدارم را. دیداری که شاید هیچ گاه تکرار نشود. آن گاه است که خسران را با تمام وجود لمس می کنم. گریه هم مشکلی را حل نمی کند. هم چون گریه های گل های باغ فاطمه...
حرف اضافی:
من، من را رها نمی کند. باید من را از اول شخص بودن انداخت. وگرنه باید با من محشور شد. دشمن ترین...- ۹۱/۱۲/۱۰