دل کده

بالا نشینی دیگر بس است، باید در قلب خانه کرد

دل کده

بالا نشینی دیگر بس است، باید در قلب خانه کرد

دل کده

یا مقلب القلوب

دل کده جایی است برای به انتظار نشستن...

انتظاری که نمی دانم کی محقق می گردد...

پیوندها

من در آسمان

جمعه, ۲۷ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۵۹ ب.ظ

شنبه 91/2/9        محراب پیامبر   8:10 شب

اکنون که در حال نگارش این متن هستم در یک قدمی محراب پیامبر(ص) نشسته ام. پس از اتمام نماز مغرب با خودم گفتم که عشا را در روضه رضوان به جا آورم. از این روی از ضلع شمالی روضه شروع به وارد شدن نمودم. آن چنان تراکم جمعیت زیاد بود که با خودم می گفتم تا 30 دقیقه دیگر به ستون توبه خواهم رسید و عشا را به جای خواهم آورد...

به هر شکلی بود خودم را به جلو رساندم و به جهت جلوگیری از له شدن زیر پای دیگران خود را به ستونی چسباندم... در حال تماشای جمعیت بودم که ناگهان یک ایرانی اشاره ای کرد که "آیا می خواهی نماز بخوانی؟" من هم با زبان اشاره متوجه ش کردم و خود را به او رساندم...

گفت: "باید دو رکعت هم به نیت من بخوانی". در همین اثناء ب.د که شرطه ای آمد و خواست مرا از روضه بیرون کند که شهادت چند عرب مرا نجات داد...

به نماز ایستادم... لرز تمام بدنم را برداشت... دقیقا در محراب پیامبر ایستاده بودم... بدون این که متوجه باشم... هیچ وقت در حالت عادی به خودم اجازه ایستادن در محراب پیامبر را نمی دادم، آخر من کجا و خیر خلق الله کجا؟

چه کنم که دست تقدیر حجت ها را یک به یک برای م به اتمام رساند...

این جا بود که اختصاصا برای پدر و مادر عزیزتر از جانم نماز به جای آوردم و عاقبت به خیری شان را از خدای محبت خواستار شدم...

این جا بود که همه زندگی و مرگ م را به پیامبر رحمت واگذار کردم...

این جا بود که از حضرت محمد(ص) خواستم تا شریک آینده زندگی م را خودش برگزیند...

حرف اضافی:

در پایان قرآن را گشودم. این آیه آمد:

و کیست ظالم تر از آن کس که به آیات پروردگارش توجه داده شود و آن گاه از آن روی بگرداند؟ قطعا ما از مجرمان انتقام خواهیم گرفت...

پرواز با آب

سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۲، ۱۰:۴۵ ب.ظ

شنبه   1391/2/9        مسجدالنبی         11:20 صبح

امروز کمی متفاوت تر از روزهای قبل بود. بقیع، روضه، ستون توبه و رو به روی مزار پیامبر رحمت...

تنها چند گام با چهار امام ت فاصله داشته باشی... تنها چند گام با خیر خلق الله فاصله داشته باشی... تنها یک گام با ستون توبه فاصله داشته باشی...

محراب پیامبر در برابر چشمان ت باشد، بتوانی بروی و نماز بخوانی، اما بترسی... محمد(ص) کجا و من سیه رو کجا... مسیرت را تغییر می دهی... ستون توبه برازنده نماز گزاردن تو ست، نه محراب پیامبر...

"ابتدا باید با اشک ندامت چهره و بدن خاک آلود را که غبار معصیت فرا گرفته، شست. آن گاه است که پرواز شروع شد و حرکت به سوی شعله ها، شعله های فروزان عشق الهی است..."

در جوار ستون توبه به نماز می ایستی... اشک ندامت از چهره ات سرازیر می شود...گناهان ت به یادت می آید... در پیش معبود سرافکنده می شوی و سر به سجده می نهی... اشک ها غسل ت می دهند... احساس حقارتی سرشار از عظمت الهی تمام وجودت را در بر می گیرد... توبه می کنی...عزم بازگشت می کنی. طریقی را بر می گزینی که یقینا خالی از ابتلاء نیست، توبه سنج ها در جای جایش نصب شده اند... باز هم می ترسی... می ترسی که نمانی... این جاست که باید فریاد زنی: خدایا! خودم را به تو واگذار می کنم و واگذار کردنم را به تو را نیز به تو واگذار می کنم... بی همرهی خضر را بی فایده می بینی...

روضه را ترک می کنی، می روی و در برابر مزار حبیب الله می نشینی... تو گنه کار و چند قدمی مزار حضرت محمد(ص)؟

اشک ها همچنان سرازیر است... می خواهی دفترچه ات را در بیاوری و حالات ت را ثبت کنی، اما ترجیح می دهی بنشینی و تنها سلام دهی... اما صد حیف که پرده ها توان شنیدن پاسخ را گرفته اند... چشم ها توان دیدن "بل احیاء" را ندارند...

فاطمه(س) در ذهن ت جاری می شود... می شود که فاطمه هم در برابر پدر آرمیده باشد؟

صدای مهیبی در گوش ت می پیچد... زهرا را می بینی که چگونه در آتش عشق علی در خود می پیچد... بازوی آویزان زهرا در برابر چشمان ت تاب می خورد... چگونه تاب می آوری قامت خمیده اش را ببینی... صحنه ها آزارت می دهند... ای وای بر حسن که کوچه را دید...

حرف اضافی:

خدایا، خودت می دانی که نسبت به مادرم زهرا چقدر عشق می ورزم، می دانی که با نام ش حال م دگرگون می شود، می دانی که تحمل مصیبت زهرا را ندارم... خدای من، مولای من، عشق من، دوست دارم مرا به پیش مادرم، غم پرورم، پیش مادر اطهرم برسانی...

سوختن و ساختن

چهارشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۹:۱۷ ب.ظ

جمعه       91/2/8        هتل موده النور         11:45 شب


امروز به مسجد قبا رفتیم. مسجدی که بر اساس تقوا و به دست مبارک رسول بنا گردید. وقتی نبود برای نوشتن...

جالب این جاست که در چند قدمی مسجد قبا، مسجد ضرار ساخته شده بود، آن هم بر اساس نفاق به دست پدر حنظله غسیل الملائکه...

چه می شود که رسول(ص) از در رحمت وارد می شود و قبا را بنا می کند و از در شدت، چنان مسجد ضرار را می سوزاند که تا مدت ها خاکستر زیر آن قابل اشتعال است... با چه منطقی می توان سوختن و ساختن را تبیین نمود...

امشب نیز مهمان بعثه بودیم و غم فراق...

حرف اضافی:

الا و لا یحمل هذا العلم، الّا اهل البصر و الصبر

در خواب هم ندیدی؟

جمعه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۲۷ ق.ظ

جمعه 91/2/8           مسجد النبی(رو به روی گنبد خضرا)            6:30 بعد از ظهر



سه روز در جوار خیر حلق الله باشی و عظمت ش وجودت را فرا نگیرد! هنوز درهای قلبت به روی نبی الرحمه گشوده نشده است. در جوارش نشسته ای اما جریان قلب ت در مسیل رحمت وی قرار نگرفته است...

هنوز بین خود و خدای محمد(ص)، خود را انتخاب می کنی و نتیجه چیزی نیست جز این که سه روز در جوارش باشی و خواب باشی...

چگونه این انجماد را باید تصعید کرد و هر چه منیّت است را نیست...

نجنگیده کارزار را ترک کرده ای؟ هنوز من در تو جاری است. هنوز زنجیرها بر دست و پای دل ت نمایان است...

هنوز محمد(ص) را لمس نکرده ای... نبوییدی... با ذره ذره وجودت درک نکردی... حتی در خواب هم ندیدی...

هنوز سلام ندادی که در انتظار جواب نشسته ای...

هنوز هم همه چیز را به شوخی می گیری... فرصت ها از دست می رود و تو هنوز همان من ی!

تا به کی باید منتظر بمانم تا این کاخ پوشالی من فرو بریزد و با محبت محمد(ص) و آل مطهرش کلبه ای خدایی جایگزین شود که لباس تقوا افضل است...

غرور درد عجیبی است که لاعلاج می نماید، مگر اینکه به درگاه ش پناه بری...

یا محمد(ص)... تو ما را دریاب... گناهکارم... بی پناهم... از خود هیچ ندارم... به تو پناه آورده ام که باب رحمتی...

می دانم که در بند غرور و منیّت ها گرفتارم... تو مرا از این مرداب رهایی ده...

حرف اضافی:

این نما از گنبد خضرا را هیچ گاه فراموش نخواهم کرد...


تا کجا هم مسیریم؟

دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۲، ۰۲:۴۰ ب.ظ

جمعه       91/2/8              مسجد ذوقبلتین                9:15 صبح 



امتحان بزرگی است!

15 سال به سمت مسجد الاقصی نماز بخوانی و ناگهان وحی بر پیامبرت نازل شود که قبله را به سوی کعبه بچرخان! می بینی پیامبرت 180 درجه چرخیده و به پشت نماز می بندد...

باید ایمان داشته باشی تا وسط نماز اقتدایت را به پیامبرت ادامه دهی...

خداوند هیچ گاه دست از امتحان آدمی بر نمی دارد...

حرف اضافی:

دنیا محل ابتلائات است. کیست که دست من صم بکم عمی را بگیرد؟

چاه ها در مسیر بسیارند و من ناتوان...


ابتلاء

شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۳۵ ب.ظ

جمعه   91/2/8           کوه احد             8:10 صبح

"هر که به مدینه آید و عمویم حمزه را زیارت ننماید، به من جفا نموده است."

سخت است باور اینکه جگر را از سینه خارج کنند... چه کینه ای در قلب سنگی هند بوده است؟...

خاندانی طهارت را به ارث می برد و خاندانی کینه را... وای بر کربلایی که این دمل های چرکین سر باز کنند...

می گویند چنان بر نبی سخت گذشت که نمازش را شکسته خواند... کار به جایی رسید که تنها علی و دو یار دیگر ماندند و باقی الفرار...

چه می شود آنها که ادعای ایمان داشتند فرار را ترجیح می دهند و حنظله -که پدرش در سپاه کفر بود و داماد سردار منافقین، عبدا... بن ابی، بوده و همین دیشب زفاف ش را می گذراند - می ماند...

حرف اضافی:

جنگ امتحان بزرگی است برای آنان که ادعای ایمان دارند... "شهید سید علی اکبر شجاعیان"

دامن دوست به دست

يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۱، ۰۵:۱۴ ب.ظ

پنجشنبه       91/2/7         مسجد النبی            5:40 عصر



سلام سید...

می دانم که زنده ای و حاضری و ناظر...

دست تقدیر چه می کند با من! می توانست جور دیگری رقم بخورد...

چرا باید با تو آشنا می شدم؟ شش ماه در فاصله 500 متری مزارت زندگی می کردم و هیچ از تو نشنیده بودم. اصلا قرار نبود در دانشگاه علوم پزشکی بابل



اصلا قرار نبود در دانشگاه علوم پزشکی بابل ادامه تحصیل دهم. یهدی من یشاء و یضل من یشاء...

آیا جز این است که خدا خواست در این لحظه به تو بیندیشم؟ من بی سر و پا کجا و سید کجا...

سید مرا دریاب... تو را به مادرت قسم مرا دریاب... تو را به جدت قسم مرا دریاب...

در این عالم راست بودن و راست رفتن و راست ماندن سخت است...

احتمالا اکنون در حال خندیدن به من هستی... با خودت می گویی این را ببین... در جوار پیغمبر(ص) و فاطمه(س) حسن(ع) و سجاد(ع) و باقر(ع) و صادق(ع) و ام البنین(س) و... هست و به من می گوید مرا دریاب...

آخر تو دردانه ای و من_ گنه کار...

آخر شنیده ام که تو هم از بازو و پهلو مورد عنایت قنفذ قرار گرفته ای...

دست ت چنان عفونتی کرده بود که بوی تعفن در تمام اتاق پیچیده بود...

دستی که قرار بود برای تیم شاهین سنگربانی کند، شده بود سنگربان چادر فاطمه... ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا...

دل شیر می خواهد راهی که رفتی... من بی سر و پا را چه به این درشت کاری ها...

مگر اینکه...

مگر اینکه خودت و جدت و مادرت عنایتی بفرمایید...

می بینی کودک را؟! در مسجد النبی چه راحت و بی خیال به بازی نشسته است! به او غبطه می خورم...

مدت هاست که بازی دنیا را جدی گرفته ام... حال آن که دنیا همانند بازی با لیوان این پسر بچه در مسجد النبی است...

"تا دیدم ش رفتم جلو روبوسی کردم. گفتم مبارک باشد. پزشکی قبول شدید. انگار برای ش اهمیتی نداشت. با تبسم گفت: هر وقت شهید شدم تبریک بگویید."

حرف اضافی:

من مرا رها نمی کند... حتی در این بارگاه مقدس...

کسی نیست که مرا از این تار عنکبوت رها کند...

...

اجاره نشینی در خانه ی عقل

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۲۳ ب.ظ

پنجشنبه   91/2/7             11:10 صبح        در جوار روضه رضوان


پرس و جو می کردم تا روضه رضوان را بیابم؛ "منبر پیامبر را می بینی؟ باید بروی سمت چپ! فرش در آن قسمت سبز می شود". خودم را به منبر رساندم. پایه هایش از 3 بیشتر بود و طلاکاری شده بود. تراکم جمعیت بسیار بالا بود. با خودم می گفتم این جا که این گونه است، روضه رضوان چگونه است؟ ناگهان سرم را به پایین انداختم که متوجه شدم فرش زیر پایم سبز است. آمادگی اش را نداشتم. به دنبال روضه رضوان باشی و ندانی که زیر پایت هست. همیشه این گونه بوده ام. آن چه را داشتم متوجه ش نبودم. پس هم چون گنگی به دنبال ش می گشتم. حال آن که یار در خانه بوده است. کمی جلوتر رفتم تا جایی برای نماز خواندن بیابم. پیرمردی پرسید: "پسرجان! می دانی ستون توبه کجاست؟" انتظار این را دیگر نداشتم. با خود قرار گذاشته بودم چند روزی بیایم و آماده شوم و روز آخر خود را به ستون توبه برسانم. به این می گویند توفیق اجباری! می خواست زودتر توبه کنی و دیگر چرندیات را کنار بگذاری. می خواست بگوید توبه پذیر کس دیگری است و با تو فرق دارد. بخیل نیست. مثل تو نیست که موقع نماز خواندن ت کمی به فکر توبه هستی و کمی هم به فکر کیف ت که پیش آن وهابی به امانت گذاشتی. او توبه ات را قبول می کند. حتی اگر ناقص باشد. اما تو باید مرد باشی و ...

حرف اضافی:

از سخن تا عمل فاصله بسیار است...

همواره در نظر داشته باشید که من زنده ام و حاضرم و در تمام صحنه های نبرد رهایی بخش شیعه تا انتهای تاریخ حاضرم و ناظر بر حرکاتتان... "شهید سید علی اکبر شجاعیان"


در و مادر

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۲۲ ب.ظ

چهارشنبه 91/2/6              5:05 عصر           بقیع


چه کسی فکر می کرد که در روز شهادت زهرای محمد در بقیع باشم.

یادت هست! دست های کوچک را که رو به آسمان بلند شده اند. قلب های کوچک شان می تپید و لب های شان در انتظار آمین دعای مادر...

می دانی شکستن قلب های یک کودک یعنی چه؟ آن گاه که مادر رفتن را ترجیح می دهد...

دست ها ناگهان پایین می آید...

گام ها را آرام بر می دارند. آخر پدر گفت مراقب باشید. مادرتان وصیت کرده که اغیار نباید حضور یابند. قنفذها هم گوش های شان تیز شده...

سخت است. کودک باشی و خردسال... مادرت را از دست داده باشی... نتوانی گریه کنی...

صحنه سیلی خوردن از جلوی چشمان ت بگذرد و وظیفه ات دلداری دادن به خواهر کوچک ت باشد...

همسر باردارت را بین در و دیوار ببینی و...

حرف اضافی:

شام غریبان فاطمه پایان نیافته است... هر روز محسن ها به شهادت می رسند و فاطمه ها بین در و دیوار...

و من بدبخت در خانه نشسته ام و تنها گریه می کنم...

فاطمه ها را نباید تنها گذاشت...

علی تاب تدفین محسن های بحرینی را ندارد...

کمی بیشتر نمانده...

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۱۶ ب.ظ

چهارشنبه 91/2/6              9:38 صبح        مسیر جده به مدینه

تنها چیزی که در دو طرف به چشم می خورد کویر است. تقریبا همه خوابیده اند و لرزش اتوبوس مزاحم قلم شده است. 326KM تا مدینه المنوره. اتوبوس به جنگ من برخاسته...

حرف اضافی:

غبطه ثانیه های گذشته را می خورم...