دل کده

بالا نشینی دیگر بس است، باید در قلب خانه کرد

دل کده

بالا نشینی دیگر بس است، باید در قلب خانه کرد

دل کده

یا مقلب القلوب

دل کده جایی است برای به انتظار نشستن...

انتظاری که نمی دانم کی محقق می گردد...

پیوندها

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

ابتلاء

شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۳۵ ب.ظ

جمعه   91/2/8           کوه احد             8:10 صبح

"هر که به مدینه آید و عمویم حمزه را زیارت ننماید، به من جفا نموده است."

سخت است باور اینکه جگر را از سینه خارج کنند... چه کینه ای در قلب سنگی هند بوده است؟...

خاندانی طهارت را به ارث می برد و خاندانی کینه را... وای بر کربلایی که این دمل های چرکین سر باز کنند...

می گویند چنان بر نبی سخت گذشت که نمازش را شکسته خواند... کار به جایی رسید که تنها علی و دو یار دیگر ماندند و باقی الفرار...

چه می شود آنها که ادعای ایمان داشتند فرار را ترجیح می دهند و حنظله -که پدرش در سپاه کفر بود و داماد سردار منافقین، عبدا... بن ابی، بوده و همین دیشب زفاف ش را می گذراند - می ماند...

حرف اضافی:

جنگ امتحان بزرگی است برای آنان که ادعای ایمان دارند... "شهید سید علی اکبر شجاعیان"

دامن دوست به دست

يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۱، ۰۵:۱۴ ب.ظ

پنجشنبه       91/2/7         مسجد النبی            5:40 عصر



سلام سید...

می دانم که زنده ای و حاضری و ناظر...

دست تقدیر چه می کند با من! می توانست جور دیگری رقم بخورد...

چرا باید با تو آشنا می شدم؟ شش ماه در فاصله 500 متری مزارت زندگی می کردم و هیچ از تو نشنیده بودم. اصلا قرار نبود در دانشگاه علوم پزشکی بابل



اصلا قرار نبود در دانشگاه علوم پزشکی بابل ادامه تحصیل دهم. یهدی من یشاء و یضل من یشاء...

آیا جز این است که خدا خواست در این لحظه به تو بیندیشم؟ من بی سر و پا کجا و سید کجا...

سید مرا دریاب... تو را به مادرت قسم مرا دریاب... تو را به جدت قسم مرا دریاب...

در این عالم راست بودن و راست رفتن و راست ماندن سخت است...

احتمالا اکنون در حال خندیدن به من هستی... با خودت می گویی این را ببین... در جوار پیغمبر(ص) و فاطمه(س) حسن(ع) و سجاد(ع) و باقر(ع) و صادق(ع) و ام البنین(س) و... هست و به من می گوید مرا دریاب...

آخر تو دردانه ای و من_ گنه کار...

آخر شنیده ام که تو هم از بازو و پهلو مورد عنایت قنفذ قرار گرفته ای...

دست ت چنان عفونتی کرده بود که بوی تعفن در تمام اتاق پیچیده بود...

دستی که قرار بود برای تیم شاهین سنگربانی کند، شده بود سنگربان چادر فاطمه... ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا...

دل شیر می خواهد راهی که رفتی... من بی سر و پا را چه به این درشت کاری ها...

مگر اینکه...

مگر اینکه خودت و جدت و مادرت عنایتی بفرمایید...

می بینی کودک را؟! در مسجد النبی چه راحت و بی خیال به بازی نشسته است! به او غبطه می خورم...

مدت هاست که بازی دنیا را جدی گرفته ام... حال آن که دنیا همانند بازی با لیوان این پسر بچه در مسجد النبی است...

"تا دیدم ش رفتم جلو روبوسی کردم. گفتم مبارک باشد. پزشکی قبول شدید. انگار برای ش اهمیتی نداشت. با تبسم گفت: هر وقت شهید شدم تبریک بگویید."

حرف اضافی:

من مرا رها نمی کند... حتی در این بارگاه مقدس...

کسی نیست که مرا از این تار عنکبوت رها کند...

...

اجاره نشینی در خانه ی عقل

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۲۳ ب.ظ

پنجشنبه   91/2/7             11:10 صبح        در جوار روضه رضوان


پرس و جو می کردم تا روضه رضوان را بیابم؛ "منبر پیامبر را می بینی؟ باید بروی سمت چپ! فرش در آن قسمت سبز می شود". خودم را به منبر رساندم. پایه هایش از 3 بیشتر بود و طلاکاری شده بود. تراکم جمعیت بسیار بالا بود. با خودم می گفتم این جا که این گونه است، روضه رضوان چگونه است؟ ناگهان سرم را به پایین انداختم که متوجه شدم فرش زیر پایم سبز است. آمادگی اش را نداشتم. به دنبال روضه رضوان باشی و ندانی که زیر پایت هست. همیشه این گونه بوده ام. آن چه را داشتم متوجه ش نبودم. پس هم چون گنگی به دنبال ش می گشتم. حال آن که یار در خانه بوده است. کمی جلوتر رفتم تا جایی برای نماز خواندن بیابم. پیرمردی پرسید: "پسرجان! می دانی ستون توبه کجاست؟" انتظار این را دیگر نداشتم. با خود قرار گذاشته بودم چند روزی بیایم و آماده شوم و روز آخر خود را به ستون توبه برسانم. به این می گویند توفیق اجباری! می خواست زودتر توبه کنی و دیگر چرندیات را کنار بگذاری. می خواست بگوید توبه پذیر کس دیگری است و با تو فرق دارد. بخیل نیست. مثل تو نیست که موقع نماز خواندن ت کمی به فکر توبه هستی و کمی هم به فکر کیف ت که پیش آن وهابی به امانت گذاشتی. او توبه ات را قبول می کند. حتی اگر ناقص باشد. اما تو باید مرد باشی و ...

حرف اضافی:

از سخن تا عمل فاصله بسیار است...

همواره در نظر داشته باشید که من زنده ام و حاضرم و در تمام صحنه های نبرد رهایی بخش شیعه تا انتهای تاریخ حاضرم و ناظر بر حرکاتتان... "شهید سید علی اکبر شجاعیان"


در و مادر

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۲۲ ب.ظ

چهارشنبه 91/2/6              5:05 عصر           بقیع


چه کسی فکر می کرد که در روز شهادت زهرای محمد در بقیع باشم.

یادت هست! دست های کوچک را که رو به آسمان بلند شده اند. قلب های کوچک شان می تپید و لب های شان در انتظار آمین دعای مادر...

می دانی شکستن قلب های یک کودک یعنی چه؟ آن گاه که مادر رفتن را ترجیح می دهد...

دست ها ناگهان پایین می آید...

گام ها را آرام بر می دارند. آخر پدر گفت مراقب باشید. مادرتان وصیت کرده که اغیار نباید حضور یابند. قنفذها هم گوش های شان تیز شده...

سخت است. کودک باشی و خردسال... مادرت را از دست داده باشی... نتوانی گریه کنی...

صحنه سیلی خوردن از جلوی چشمان ت بگذرد و وظیفه ات دلداری دادن به خواهر کوچک ت باشد...

همسر باردارت را بین در و دیوار ببینی و...

حرف اضافی:

شام غریبان فاطمه پایان نیافته است... هر روز محسن ها به شهادت می رسند و فاطمه ها بین در و دیوار...

و من بدبخت در خانه نشسته ام و تنها گریه می کنم...

فاطمه ها را نباید تنها گذاشت...

علی تاب تدفین محسن های بحرینی را ندارد...

کمی بیشتر نمانده...

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۱۶ ب.ظ

چهارشنبه 91/2/6              9:38 صبح        مسیر جده به مدینه

تنها چیزی که در دو طرف به چشم می خورد کویر است. تقریبا همه خوابیده اند و لرزش اتوبوس مزاحم قلم شده است. 326KM تا مدینه المنوره. اتوبوس به جنگ من برخاسته...

حرف اضافی:

غبطه ثانیه های گذشته را می خورم...

آلزایمر

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۱۴ ب.ظ

چهارشنبه 91/2/6            6:37 صبح         فرودگاه جده

گاهی آن قدر کم می آوری که می خواهی بخندانی و بخندی، تا نفهمند دیگران که حالت چگونه است. راحت بگویم؛ شیرین می زنی. شرح حال من نیز این گونه است. نمی دانم باید در این چرک نوشته ها از دیگران بگویم یا نه. آخر عادت کرده ام از بالا به همه نگاه کنم. عادتی که در تنهایی ها آزارم می دهد. نمی دانم با چه "من"ی طرف هستم که در احوال تنهایی حقیر است و در جمع انسان کامل.

باید دو روی سکه را یک جور ضرب زد، وگرنه...

"دوستان خوبم!

نکند دنیا شما را فریب دهد. نکند ما را فراموش کنید.

منظورم راهم و هدفم می باشد."

باید به خودش رجوع کنم......................

گفت: چرا خدا به انسان این گونه عزتی می دهد؟

گفتم: هر کس که در امتحان های بزرگ تر قبول شود، جایزه اش بزرگ تر است.

حرف اضافی:

مدت ها ست که در امتحان الف بای زندگی تجدید می شویم. وای به حال روزی که در کارنامه مان بنویسند"مردود".

از خود به در شدم؟

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۱۱ ب.ظ

چهارشنبه 91/2/6           2:55 صبح          فرودگاه مهرآباد


باورش برای آدم سخت می نماید. گاهی از رفتن دودل می شوم. سخت است. رفتن و نماندن. بارها تجربه نماندن را داشتم و می دانستم که این نماندن شاید آخرین تجربه رفتن باشد. اما باز هم باریکه های بقیع و صحنه های گرییدن گل های فاطمه انسان را متقاعد به رفتن و ماندن می کند. صدای شان را نمی شنوی! آخر علی گفته بود که آرام بگریند. آن ها هم آستین در دهان، دور از جمع گرییدن را تمرین می کردند. ژن تنهایی در این خاندان غالب است و از پدر و مادر به ارث می رسد. قدم زدن م را در بقیع تجسم می کنم و بدتر از آن آخرین دیدارم را. دیداری که شاید هیچ گاه تکرار نشود. آن گاه است که خسران را با تمام وجود لمس می کنم. گریه هم مشکلی را حل نمی کند. هم چون گریه های گل های باغ فاطمه...

حرف اضافی:

من، من را رها نمی کند. باید من را از اول شخص بودن انداخت. وگرنه باید با من محشور شد. دشمن ترین...