پنجشنبه 91/2/7 مسجد النبی 5:40 عصر
سلام سید...
می دانم که زنده ای و حاضری و ناظر...
دست تقدیر چه می کند با من! می توانست جور دیگری رقم بخورد...
چرا باید با تو آشنا می شدم؟ شش ماه در فاصله 500 متری مزارت زندگی می
کردم و هیچ از تو نشنیده بودم. اصلا قرار نبود در دانشگاه علوم پزشکی بابل
اصلا قرار نبود در دانشگاه علوم پزشکی بابل ادامه تحصیل دهم. یهدی من یشاء و یضل من یشاء...
آیا جز این است که خدا خواست در این لحظه به تو بیندیشم؟ من بی سر و پا کجا و سید کجا...
سید مرا دریاب... تو را به مادرت قسم مرا دریاب... تو را به جدت قسم مرا دریاب...
در این عالم راست بودن و راست رفتن و راست ماندن سخت است...
احتمالا اکنون در حال خندیدن به من هستی... با خودت می گویی این را
ببین... در جوار پیغمبر(ص) و فاطمه(س) حسن(ع) و سجاد(ع) و باقر(ع) و
صادق(ع) و ام البنین(س) و... هست و به من می گوید مرا دریاب...
آخر تو دردانه ای و من_ گنه کار...
آخر شنیده ام که تو هم از بازو و پهلو مورد عنایت قنفذ قرار گرفته ای...
دست ت چنان عفونتی کرده بود که بوی تعفن در تمام اتاق پیچیده بود...
دستی که قرار بود برای تیم شاهین سنگربانی کند، شده بود سنگربان چادر فاطمه... ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا...
دل شیر می خواهد راهی که رفتی... من بی سر و پا را چه به این درشت کاری ها...
مگر اینکه...
مگر اینکه خودت و جدت و مادرت عنایتی بفرمایید...
می بینی کودک را؟! در مسجد النبی چه راحت و بی خیال به بازی نشسته است! به او غبطه می خورم...
مدت هاست که بازی دنیا را جدی گرفته ام... حال آن که دنیا همانند بازی با لیوان این پسر بچه در مسجد النبی است...
"تا دیدم ش رفتم جلو روبوسی کردم. گفتم مبارک باشد. پزشکی قبول شدید.
انگار برای ش اهمیتی نداشت. با تبسم گفت: هر وقت شهید شدم تبریک بگویید."
حرف اضافی:
من مرا رها نمی کند... حتی در این بارگاه مقدس...
کسی نیست که مرا از این تار عنکبوت رها کند...
...